فرشتـــه کوچکمفرشتـــه کوچکم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

فرشــته کوچکم رونیــــا.

دخملی یا پسملییییییییی؟؟؟؟

طلا خانوم روز جمعه بعداز ظهر شمارو آماده کردم تا با مامان فریبا بریم بیرون برای بابایی که تولدش سه روز دیگست کادو بخریم . تصمیم گرفتم برای شما تیپ پسرونه بزنم . وای که چه پسری. چه عسلس. چه قند و شکریییییییییی .اینم پسر کوچولوی مننننننننن.         خداییش اگه روبانای کلات نبودا هیچکی شکم نمیکرد که دختر باشیییی طلا خانوممممممم ...
18 خرداد 1392

رونیا و گیژ گیژ

عشق کوچولو دقیقا روز ٢٤ شهریور ٩١ بود که چون روز قبلش حالم بد شده بود مجببور شدم برم سونو اورجانسی. به دکتر سونوگراف گفتم  جنسیتش معلومهههههه؟؟؟ گفت بله یه دخمل خوشمل دارین. من از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم آخه من همیشه دلم دخمل می خواست. به بابا حجت زنگ زدم و اونم خوشحال شد و غروبش رفتیم باهم برات این خرس صورتی رو خریدیم و اسمشو گذاشتیم گیج گیج . حالا که اومدیم خونه دوست داشتم اولین عکست تو خونمون از تو و خرسی باشه.اینم عکسای رونیا و گیج گیج. ببین چیجوری داری نگاش میکنی؟؟؟     فدات بشم من که صاف نشستی تا ازت عکس بندازم جیگر طلا.       از چی انقدر تعجب کردی نمیدونم؟؟   ...
16 خرداد 1392

بالاخره برگشتیم خونه خودمون هوراااااااااااا.

عسل مامان از وقتی شما دنیا از بیمارستان مستقیم رفتیم خونه مامان فریبا قرار بود بعد ٤٠ شما برگردیم خونه اما به خاطر رفلاکس شدید شما و ترسیدن من که شیر بپره تو حلقت و من نتونم کاری برات بکنم تا سه شنبه یعنی ٢ روز پیش اونجا موندیم اما دیگه این تعطیلی فرصت خوبی بود که بیایم خونه و این اولین پستیه که تو خونمون میزارم تو وبلاگت. تو این دو روز داشتم وسایل و جابجا میکردم و وقت نداشتم تا برات پست بزارم و ازت عکس بندازم شرمنده اما قول میدم از امروز مثل قبل وبلاگتو پر از عکسای خوشمل شما کنم. لازمه یه تشکر اساسی از بابا حجت بکنم که تو این دوروز شمارو نگه داشت تا من بتونم به کارام برسم . اینم بگم که تو این چند روزه یاد گرفتی پاهاتو با دستات بگیری و پ...
16 خرداد 1392

چکاپ ماهانه

طلا خانوم دیروز با بابا حجت شمارو بردیم پیش دکترت برای چکاپ ماهانه اونجا دختر خیلی خوبی بودی و اذیتمون نکردی تا نوبتمون بشه خداروشکر همه چی خوب بود و من که نگران وزنت بودم دکترت گفت خوبه هیچ مشکلی نیست خداروشکررررررررررررر. وزنت شده 5330 و قدت 58 . فکر کنم مثه مامیت رزه میزه ای .فدای اون قد و بالای ریزه میزت. برای شیر بگردوندنت قطره متوکلوپرامیدتو مقدارشو بیشتر کرد. اینا عکسای شماست تو راه مطب.                                           ...
12 خرداد 1392

جمعه 10 خرداد 92

دختر کوچولوی مامان این آخر هفته حسابی به گردش گذشت . ٥شنبه که عروسی دوست خوبم منان جون دعوت بودیم و چون میدونستم شما اونجا اذیت میشی شمارو گذاشتم پیش مامان فریبا و من و باباحجت رفتیم . حسابی خوش گذشت جات خالی دختر گلم اما از اون ور انگار شما حسابی از خجالت مامان فریبا و بابایی دراومدی و حسابی اذیتشون کردی و گریه کردی که بابایی مجبور شده بود شما رو یه ساعت تو بغل بچرخونه تا خوابت ببره. امیدوارم دوست خوبم و شوهرش سالهای سال زندگی خوب و خوشی داشته باشن کنار هم . جمعه ظهر هم که رفتیم بهشهر آش پشت پای مامانبزرگ بابابزرگ بود و رفتیم اونجا آش خوردیم یه کوچولو هم به شما دادم تا بعدا که بزرگتر شدی بدونی که آش پشت پاشونو شما هم خور دیییییی را...
10 خرداد 1392

این چند روز ....

دختر کوچولوی من این چند روز خبر خاص یا اتفاق خاصی نیفتاد که بخوام برات بنویسم .دیشب که داشتیم میرفتیم بهشهر دیدن مامانبزرگ و بابابزرگ شمارو برا اولین بار گذاشتم تو صندلی ماشینت وایییییییییییی که چه بهت میاد و فیکس خودته . خیلی خوشحالم که انتخاب خوبی کردم البته شما اولش به خاطر کمربنداش یکم گریه کردی که به لطف پستونک جون تا خود بهشهر رو خیلی راحت توش خواب بودی . فقط چون شب بود ازت عکس ننداختم .راستی مامانبزرگ و بابابزرگ فردا دارن میرن مکه . ایشالا به سلامتی برن و برگردن. فردا هم ما برای بدرقشون میریم فرودگاه .البته هنوز دودلم که شمارو ببرم یا نه میترسم اذیت شی. حالا تا فردا بالاخره یه تصمیمی می گیرم. راستی دیشب که تورو گذاشتم تو صندلی ماشین ه...
8 خرداد 1392

سه رقمی شدن رونیااااااااااااا

عشق مامان امروز دقیقا 100 روزه که پیش مایی. خدایا ممنون واسه این فرشته کوچولو .فرشته من ایشالا جشن 100 سالگیت گل مامان. با اومدنت تموم زندگیمون شدی . تموم زندگی ما سه رقمی شدنت مبارککککککککککککککککککککککککککککککککککک.                                                               اینم فرشته ما که 100 روزه زمینی شده.       ...
8 خرداد 1392

بدرقه مامانبزرگ بابابزرگ.

عزیزه مامان امروز مامانبزرگ و بابابزرگ رفتن مکه.ایشالا به سلامتی برن و برگردن ایشالا قسمت من و بابا حجت و شما .البته من و بابا حجت ثبت نام کردیم  اون موقع شما نبودی ایشالا نوبتمون شه شمارم می بریم. امروز صبح شمارو حاظر کردم و رفتیم دنبال باباحجت سرکارش و راهی بهشهر شدیم اینم عکس شما توراه بهشهر.                  اونجا که رسیدیم متاسفانه چون دیر رسیدیم خونه نبودن و رفته بودن مسجد تا از اونجا راهی شن ما همراهشون بعد کلی روبوسی و این حرفا رفتیم فرودگاه اونجا باهاشون خداحافظی کردیم  و اومدیم خونه البته بابا برگشت سرکار چون مرخصی ساعتی گرفته بود و ما دوتای...
8 خرداد 1392

سه شنبه 7 خرداد 92

عشق کوچولوی مامان امروز صبح شما خیلی دخی خانومی بودی و بیدار که شدی شیر خوردی و  تلویزیون نگاه کردی و خوابیدی تا ظهر و من حوصلم سررفته بود شروع کردم با روبان یه تل واسه شما درست کردم . منتظر شدم تا بیدار شی و بزنم سرت . وقتی بیدار شدی خیلی سرحال بودی و منم تل و زدم سرت شروع کردم به عکاسی         ولی انگار کم کم داشت گشنت میشد چون داشتی بداخلاق میشدی این عکسو ببین که انگار داری به من هشدار میدی که گریه نزدیک است     این مامان من تا گریه نکنم که دست از عکاسی بر نمیداره شیر بهم بده که پس برم واسه گریههههههههه     بعدازظهر قرار بود با مامان فریبا ب...
8 خرداد 1392

سوغاتی مشهد.

عزیز مامان بابایی برای سه روز رفته بود مشهد پیش امام رضا .میدونستی شمارو خدا جون به واسطه امام رضا به ما داده؟ خدایا ممنون واسه گل دخملی که بهمون هدیه دادییییییییی  بابایی دیشب رسید کلی هم دلش برات تنگ شده بود اما وقتی اومد شما خوابیده بودی صبح که بیدار شد بازم شما خواب بودی تا یه ساعت بعدش که با اولین صدای گریه شما زودی اومد تو اتاق و بغلت کرد و شروع کرد باهات حرف زدن و شما هم کلی براش خندیدی و صدا درآوردی . اینم عکس سوغاتیی که برای شما از مشهد آورده . دستش در نکنه بابای خوبم.                            ...
5 خرداد 1392